نه دخترش ویروس گرفته و نه همسرش!

بمب روحیه

نه دخترش ویروس گرفته و نه همسرش!

خودش را یک ایدزی نمی‌داند، که یک مبتلا به اچ آی وی می‌داند تا این چنین، از زیر بار منفی چنین اسم‌هایی دور شود. روزگاری درگیر اعتیاد بوده و حالا ترک کرده؛ اما ابتلا به اچ آی وی را از آن روزگار به همراه دارد

خودش را یک ایدزی نمی‌داند، که یک مبتلا به اچ آی وی می‌داند تا این چنین، از زیر بار منفی چنین اسم‌هایی دور شود. روزگاری درگیر اعتیاد بوده و حالا ترک کرده؛ اما ابتلا به اچ آی وی را از آن روزگار به همراه آورد تا این روزهایش را با آن سپری کند. می‌گوید زمانی، اصولی را رعایت نکرده... نه همسرش مبتلا به اچ آی وی است، نه دختر کوچکش و این را، از لطف خدا می‌داند. با محمدی، بمب روحیه مبتلا به اچ آی وی، گفتگو کردیم تا از رازهای این سرزندگی و امید به زندگی اش بپرسیم...

از امید به زندگی شروع کنیم...
یک چیزی بگویم قبل از مصاحبه: به ذهنم رسید که عکس دختر دو ساله‌ام را چاپ کنید.

چطور؟
واقعا نعمت خداوند است چرا که منفی به دنیا آمده. این قدر خوشگل و خوش زبان است که عکسش را در بیمارستان، در یکی از قسمت‌هایی که به اچ آی وی مربوط است، زده ام. یعنی همه چیزهایی که من می‌خواهم بگویم، تو چهره معصوم این دختر است.

الان چه کار می‌کنید؟
توی آژانس کار می‌کنم. روزی ده، دوازده ساعت. خسته هم می‌شوم، ولی به عشق زندگی، دختر کوچکم و جبران کم و کاستی‌های گذشته، هم چنان کار می‌کنم.

وقت‌هایی که ناامید می‌شوید، چه کار می‌کنید که به زندگی برگردید؟
مقایسه می‌کنم: منی که اعتیاد داشتم، الان پاکم و انسانی مسوول و فعال. آرزوی داشتن یک دختر کوچولو داشتم که به آرزویم رسیدم. امروز اگر هم ناامید شوم، به اعتیاد برنخواهم گشت، چون می‌دانم به کجا ختم می‌شود.

همین؟
به قشنگی‌های زندگی نگاه می‌کنم و به خدا پناه می‌برم. به‌این فکر می‌کنم که آدم‌های عادی، با هشت ساعت کار روزانه خسته می‌شوند، اما من با ده، دوازده ساعت کار، عشق به زندگی را دنبال می‌کنم. دارم از زندگی ام لذت می‌برم. شعار من کلا این است: هر کسی خربزه می‌خورد، پای لرزش هم می‌نشیند. البته بعضی‌ها ممکن است واقعا این خربزه را نخورده باشند؛ مثل نوزادی که بیمار شده، که ماجرایشان جداست. من الان پذیرفته ام که شرایطم این است، به خاطر همین برای بهتر کردن آن قدم بر می‌دارم.

اگر بخواهید به عنوان کسی که هم اعتیاد داشته، هم ابتلا به ویروس عامل ایدز، به کسانی که تازه مبتلا شده‌اند، روحیه بدهید و مشاوره روانی با آن‌ها داشته باشید، به آن‌ها چه خواهید گفت؟
یکی، دو هفته اول که مبتلا شدم، حال بدی سراغم آمد.

چه حالی؟
احساس تنهایی می‌کردم. فکر می‌کردم که توی ایران و تهران، فقط منم که این بیماری را گرفته ام. تا این که به خاطر انجمن‌ها و سازمانهای غیردولتی فعال، با اشخاص دیگری هم آشنا شدم که وضع مرا داشتند. دیدم شوق زندگی در این آدم ها، حتی از آدم‌های معمولی هم بیشتر است. تا آن جایی که بتوانم، به تازه مبتلایان امید خواهم داد، همان طور که در روزهایی به خودم امید دادند.

به آنها چه خواهی گفت؟
دوست عزیز! در مقطعی، چیزی را رعایت نکردیم و مبتلا شدیم. حالا قرار نیست که زندگی‌مان را فنا کنیم و تمام بدن مان عفونت بگیرد. منی که هفت سال است با این مشکل دارم زندگی می‌کنم، در حال لذت بردن از زندگی ام هستم. اگر برای من همه چیز تمام شده بود، برای شما هم تمام خواهد شد. من یک عمر پشت دیوار اعتیاد پنهان شده بودم، اما حالا شرایطم را پذیرفته ام و به آینده امید دارم.

امید یعنی چه؟
امید یعنی من پنج سال و نیم پیش در اوج آشفتگی مصرف مواد مخدر بود که دوستی پیشنهاد کرد که به انجمن آن‌ها بپیوندم و اصول ساده‌ای را رعایت کنم تا زندگی ام تغییر کند. او گفت که من حیفم و همه ما حیف هستیم که این طور حرام بشویم. امید یعنی این که وقتی فهمیدم به این بیماری مبتلا شدم، یک نفر مبتلای دیگه به من گفت که او هم زمانی درگیر همین روزهای اول این بیماری بوده و در اوج ناامیدی و مشکلات روحی، اما دیده بود که بچه‌های اچ آی وی مثبت، زندگی قشنگی دارند. امید یعنی خودت را دچار یاس و ناامیدی نکنی.

تو بمب روحیه هستی؟
چیزی توی همین مایه‏ ها.

اگر درگیر این بیماری نبودی، فکر می‌کردی این روحیه و مبارزه‌طلبی را، داشتی یا این که مثل آدم‌های معمولی دیگر بودی؟
این روزها، بعضی وقت‌ها آن قدر شور و شوق برای زندگی دارم که اصلا به اچ آی وی فکر نمی‌کنم. وقتی بچه ام را بغل می‌کنم و با هم به پارک می‌روم، اچ آی وی را فراموش می‌کنم. البته این بیماری، حاشیه‌های خودش را هم دارد: شما سه، چهار روز سرما می‌خوری، اما سرماخوردگی من پانزده روز طول می‌کشد. در این پانزده روز، طبیعی است که سرپا نباشم و دل و دماغ نداشته باشم. شما هم اگر سرما بخورید، دل و دماغ نخواهید داشت، فقط مدت من طولانی تر است. به هر حال این وضعیت را قبول کرده‌ام.

تو شغلی داری که در ارتباط مستقیم با مردم است. مسافران تو، درباره این بیماری حرف می‌زنند؟
اصلا خودم شروع می‌کنم به حرف زدن درباره آن.

یعنی همین جوری، یک دفعه می‌گویی که اچ آی وی داری؟
مسافرانم از مشکلات زندگی شان می‌گویند، مثلا می‌گویند این بیماری را دارند و این مشکل را دارند. می‌بینم که خیلی افسرده‌اند و شروع می‌کنم به گفتن که: اجازه بده حالا من برایت بگویم. دوست عزیز من این مشکل را دارم و وضعیتم این جوری است ولی دارم زندگی می‌کنم، کاملا هم راضی هستم.

عکس‌العمل‌ها چطور است؟
در پنج، شش سال گذشته دید مردم تغییر کرده. حتی وقتی شکلات هم تعارف می‌کنم با رغبت می‌پذیرند. سال‌های قبل این طوری نبود. یک خاطره برایتان بگویم: پنج سال پیش بود که مسافری را سوار ماشین کردم. وقتی فهمید اچ آی وی دارم، گفت ببخشید چیزی یادم رفته بیاورم، کرایه‌تان چقدر می‌شود؟ معلوم بود که ترسیده. اطلاعات مردم بیشتر شده. حتی خیلی هاشان حاضرند با من همکاسه و هم غذا شوند. به آن‌ها می‌گویم که خانمم منفی است و دختر کوچولویم هم منفی است. تعجب می‌کنند. مجله‌ها و روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون، باعث شده‌اند که مردم اطلاعات خوبی از این بیماری به دست بیاورند و دیگر فکر نکنند که حتی اگر توی ماشین باشند، نفس کشیدن شان باعث انتقال بیماری به آن‌ها خواهد شد!

در آینده چی می‌بینی؟
صادقانه بگویم: علم خیلی دارد پیشرفت می‌کند. دوست دارم شب که می‌خوابم و صبحش از خواب بیدار می‌شوم، روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون، خبر کشف داروی ضد ویروس را اعلام کنند. امید دارم که این اتفاق بیفتد. البته اگر هم نشد، مشکلی نیست. من این بحران را پذیرفته‌ام و دارم زندگی ام را می‌کنم و اطرافیانم را دوست دارم، دختر کوچولویم را دوست دارم...