بسم الله الرحمن الرحیم
بار دیگر اندوه و درد، چشمها را خیس و قلبها را به سختی فشرد و ایران در حالی در سوگ کودکی از کودکانش چون شمع بزانو افتاد که هنوز زخم جانکاه کودکان قربانی خشونت و تجاوز از پاکدشت تا انزلی و از انزلی تا ورامین و از... بر تن این سرزمین بیتابی میکند.
به راستی آیا این شدت حادثه بود که ما را غافلگیر کرد یا نه این واکنش و خشم خودجوش مردم بود که بیتفاوتی و سهل انگاریهای ما را نشانه گرفت.
و اینجاست که باید پرسید در ما چه اتفاقی افتاده که مرده در خویشیم، هستیم اما نمیبینیم. میبینیم اما نمیفهمیم، میفهمیم اما به روی خودمان نمیآوریم.
در زیر پوست این شهر بیدفاع به خواب زدگانیم که سنگر به سنگر عقب رفتهایم تا گورستان و گورخواب شدهایم اما افیون وجنایت هنوز دست از ما نمیکشد!
پیشتر از این پرسش ما این بود کودکان این سرزمین چرا کودکی نمیکنند اما امروز آرزوی ما این است خدا کند کودکان نمیرند و زندگی کنند. حقیقت تلخی است اما ما...
ما دچار بیماری بیتفاوتی اجتماعی شدیم .
این بیماری برخلاف همه امراض از افراد بالادستی جامعه به پایین در حال شیوع هست. از کسانی که خود و خانواده خود را سفت چسبیدهاند و دیگران را به ما چه گفته و میگویند.
به ما چه که خانوادهها مواظب فرزندانشان نیستند!
به ما چه که کودکان آنچه را باید بدانند نمیدانند؟
به ما چه که اماکن عمومی نا امن مینمایند؟
به ما چه که جرم و رفتار مجرمانه جدی گرفته نمیشود؟
به ما چه نظریات جامعه شناختی و جرمشناسی و روانشناسی بلاد کفر در کشور جدی گرفته نمیشود.
و هزاران به ما چهای که البته گاهی هم میشود به تو چه؟
به تو چه که چنین است و چنان است!
حادثه تلخ پارسآباد یکی از هزاران علامت این بیماری است.
یک سوی آن جمعیت کثیری که میگویند به من چه و سوی دیگر آن جریانی که میگوید به تو چه! و البته این آتناست که قربانی میشود!