مردم با فرد مبتلا به بیماری ایدز چگونه رفتار می‌کنند؟

گزارش

مردم با فرد مبتلا به بیماری ایدز چگونه رفتار می‌کنند؟

مقدمه اول: این ایده که یک نفر راه بیفتد و خودش را مبتلا به ویروس عامل ایدز معرفی کند، بارها در رسانه‌ها عملی شده است. این هم یک بار از همان بارها. مقدمه دوم: زیاد تا ته قضیه نرفتیم، چرا که بعضی‌ها واقعاً ترسیده بودند. گفتیم یک وقت خدای ناکرده پس می‌افتند و به دردسر می‌افتیم:

عیسی محمدی - مهدی بیات

اول یک آرایشگاه: از بیرون، نگاهی به داخل می‌اندازیم. یک نفر، در حال تمیز کردن آرایشگاه است. همکارم، بیرون می‌ایستد و من، داخل می‌روم. می‌پرسم کار می‌کنید؟ جواب مثبت است. وقتی می‌گویم که رفیقم مبتلا به بیماری ایدز است، قیافه اش در هم می‌شود: خودشان نیستند.
شما که گفتید...
نه! من کاره‌ای نیستم، باید خودشان بیایند.
بعداً بیایم چی، مشکلی نیست؟
نمی‌دانم، خودشان باید باشند. نیم ساعت، یک ساعت دیگر می‌آیند.
حوصله صبر کردن تا نیم ساعت دیگر را نداریم. خیابان را به سمت پایین گز می‌کنیم.

یک درمانگاه:
من بیرون می‌ایستم و همکارم داخل می‌رود. پشتم را به در درمانگاه می‌کنم تا کسی مرا نبیند. ظاهراً تزریقاتی ها، نیستند و چند دقیقه بعد می‌آیند. وقتی ماجرا را می‌گوییم، خانم مسوول پذیرش می‌گوید نمی‌دانم.
چی کار کنیم؟ بیاییم یا نه؟ فکر می‌کنید مشکلی داشته باشند؟
فکر نمی‌کنم مشکلی باشد.
امکاناتش را دارید؟
(با پوزخند) یک تزریق ساده است. امکانات نمی‌خواهد که.

ابتدای خیابان... یک آموزشگاه فنی:
وارد آموزشگاه می‌شویم. از پله‌ها بالا می‌رویم تا داخل محیط نسبتاً کثیف و سیاه آنجا. مسوول ثبت نام در حال صحبت کردن با تلفن است. سلامی کرده و می‌نشینیم. در کلاس بغلی، استاد در حال تدریس است. یا برق خودروست یا مکانیکی، چون آموزشگاه بیشتر از این دو تا را ندارد. سرانجام مسوول ثبت نام از خر شیطان پایین می‌آید و بعد از هفت، هشت دقیقه ای، تلفن را قطع می‌کند. شرایط را می‌پرسیم. کامل توضیح می‌دهد. مدتش را، شهریه اش را، زمان شروعش را و مدارک ثبت نامش را، همکارم سرش را پایین انداخته است. «ماجرا» را می‌گویم. طرف، رنگش به قرمزی می‌زند. به همکارمان، چپ چپ نگاه می‌کند. لابد اگر من نبودم، از همان بالا پرتش می‌کرد پایین تا یک وقت مبتلا نشود!
مسوول ثبت نام نیست.
اصرار می‌کنیم و از او نظر می‌خواهیم: «فکر نمی‌کنم قبول کنند.» به هر حال، برای این‌که ناامیدمان نکند، کارت ویزیت آموزشگاه را می‌دهد تا بعدتر با مهندس... مسوول آموزشگاه صحبت کنیم.

ابتدای خیابان... یک مهد کودک:
داخل مهد کودک می‌شویم. از شن‌هایی که برای طبیعی شدن حیاط مهد کودک ریخته‌اند، عبور کرده و خودمان را به اتاقی که چند نفری آنجا هستند. به خارج از اتاق دعوتشان می‌کنیم. می‌گوییم که جو زنانه است، رویمان نمی‌شود وارد شویم. مسوول مهد کودک بیرون می‌آید. یک خانم میانسال. ماجرا را می‌گوییم. سن کودک را می‌پرسد. همکارمان، بند را آب می‌دهد و می‌گوید هشت سال!
طرفمان تعجب می‌کند. وقتی می‌فهمد که مدرسه راهش نمی‌دهند، می‌گوید: «وقتی مدرسه راهش نمی‌دهند، می‌خواهید اینجا راهش بدهند؟» می‌پرسد حالا چه جوری گرفته است. همکار بازهم بند را آب می‌دهد و می‌گوید وراثتی!
مگه می‌شه؟ ما که وراثت نداریم.
منظورمان همان از پدر و مادر گرفتن است.
فکر نمی‌کنم قبول کنیم. باید بروید مراکزی که این کار را می‌کنند.
خانم ببخشید، ما خبرنگاریم...
چند دقیقه دیگر اینجا می‌ماندید، پس می‌افتادم!
آدرس یک مبتلای به بیماری ایدز را می‌دهد تا برویم برای گزارش. البته در اسلامشهر است. کلی معذرت خواهی می‌کنیم. خیلی ترسیده است. می‌رود تا آب قند بخورد. با هر جلو رفتن ما، یک قدم عقب می‌رفت. فکر می‌کرد می‌خواهیم چنگ بیندازیم و فرار کنیم!

یک بنگاه مسکن:
بنگاه دار، مرد میانسالی است. مشغول تمیز کردن جلو بنگاه است. وارد می‌شویم و می‌گوییم که برای یک خانواده سه نفره مبتلا به بیماری ایدز، دنبال خانه می‌گردیم. چهره اش تغییر چندانی نمی‌کند، اما ناراحتی اش را می‌شود تشخیص داد. از دلایل ابتلا می‌پرسد. می‌پرسد حالا چه قدر پول دارند. می‌گوییم دو و نیم. راهنمایی مان می‌کند که از مناطق ارزان تر خانه بگیریم. مثل این‌که اینطرف ها، قیمتها خیلی بالاست.
نصیحتمان می‌کند که دنبال این کارها نرویم، البته اگر مجبور نیستیم! معتقد است که این کارها، روی زندگی آدم تأثیر می‌گذارد. بعد که می‌فهمد اصلاً خانواده‌ای وجود ندارد، شروع می‌کند به حرف زدن. رفتار چینی‌ها با معتادان را مثال می‌زند. در کل، رفتار قابل قبولی داشت، البته منهای مثال چینی اش. خیلی راه حل خشنی بود.

روبه‌روی بازار روز... یک دندانپزشکی:
در می‌زنیم. منشی، با روپوش سفید و مقنعه مشکی، در را به رویمان باز می‌کند. به پرستارها شبیه تر است تا منشی ها. می‌پرسیم دکتر هست یا نه. می‌گوید باید منتظر باشید. یک مراجعه کننده خانم دیگر هم، قبل از ما، روی صندلی نشسته است. ماجرا را می‌گوییم. همکارم، سرش را پایین انداخته است. اول متوجه بیماری نمی‌شود. با غیظ بیشتری و البته باز هم در گوشی اسم بیماری را می‌گویم. برای تعیین تکلیف، پیش دکتر می‌رود. با دکتر صحبت می‌کند. صدایشان واضح نیست. دوباره برمی گردد و می‌گوید: دکتر می‌گوید که باید به دانشگاه بروید.
اینجا مگر امکانات ندارد، مگر آموزش ندیده‌اید؟
بیچاره، انگار که رنگ صورتش را، با یک آمپول از چهره اش کشیده باشند، رنگش عوض شده است. وقتی خودمان را معرفی می‌کنیم، رنگ آرام آرام به چهره اش می‌دود. خیلی ترسیده است. خدا ما را ببخشد با این گزارش گرفتنمان.

خیابان...:
با تلفنی که مسوول ثبت نام آموزشگاه صنعتی داده بود، تماس می‌گیریم. مهندس، انگار که حرف هایش را از قبل آماده کرده باشد، برایمان توضیح می‌دهد. می‌گوید: «از نظر ما، مشکلی نیست، اما امکان خراش و بریدگی هست، چون کار، کار فنی است.»
یعنی کسی که چنین مشکلی دارد، نباید سراغ آموزش برود؟
چرا، اما کار صنعتی مشکل زاست. جراحات خونی دارد، بریدگی دارد.
بعد شدت حرف زدنش را بالا می‌برد و با تندی می‌گوید: «اگر کسی از من شکایت کند، چه جوابی بدهم؟ مسوولیت اینجا با من است.»
مدام حرف هایش را تکرار می‌کند. بعد که از توضیح دادن خسته می‌شود، می‌گوید: «به هر حال از پذیرش معذوریم.»